خبرگزاری فارس: قدم در آشیانهای گذاشتیم که پرندگانش مفهوم عشق را هجی کرده بودند، آشیانهای که باد پاییزی پرندهای را با بالهای خونین راهی عرش کرد؛ به سراغ دختر شهید صیاد شیرازی رفتیم تا از همنشینی در 26 بهار با صیاد دلها، روایات تازهای را بازگو کند. به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، قصد عزیمت به آشیانهای را کردیم که در آن بر روی هر جویای حقیقتی، باز است؛ وقتی برای اجازه ورود، در منزل را به صدا در آوردیم، خواهر صاحبخانه که مسافری از خراسان بود، در را به رویمان گشود. * خستگی هیچ وقت لبخند را از پدر نگرفت مریم صیاد شیرازی در ابتدا از ابراز علاقه پدر به فرزندان مطالبی را عنوان کرد و اظهار داشت: از آنجا که پدر یک فرد نظامی بودند، سبک ایشان در ابراز علاقه متفاوت بود و بیشتر علاقهشان را به صورت عملی نشان میدادند. ایشان توجه زیادی به امور ما داشتند. *شهید صیاد هرگز اجازه نمیداد زجر کشیدنهایش را در چهرهاش ببینیم فرزند شهید صیاد شیرازی با بیان اینکه در تمام دوران جنگ همیشه نگران این بودم که خبر شهادت پدر را به ما دهند، افزود: پدر در ایام دفاع مقدس چند بار مجروح شدند و دیدن وضعیت ایشان برایم خیلی سخت بود؛ ایشان را به منزل میآوردند و بدون اینکه جراحتشان خوب شود، دوباره به جبهه برمیگشتند. * درد خانهنشینی پدر را در اواخر جنگ به خوبی احساس میکردم وی اضافه کرد: در اواخر جنگ تحمیلی به خاطر برخی شرایط، پدر بدون سمت، غریبانه در خانه بودند؛ دلشان میخواست در جبهه باشند ولی نمیتوانستند و میگفتند «اکنون من غربت حضرت علی (ع) را با تمام وجود درک میکنم». به خوبی احساس میکردم که پدر چقدر درد میکشد و احساس میکند که انرژی و توان دارد و میتواند در صحنهها باشد ولی در صحنه نیست و آن طور که باید و شاید از وی استفاده نمیکنند تا اینکه در اواخر جنگ در عملیات مرصاد با منزل ما تماس گرفتند؛ پدر در منزل بود و ظاهراً از آن طرف میگفتند «دشمن دارد، حمله میکند و منافقین ظاهراً جاده را گرفتهاند» پدر منتظر این نبود که ابلاغیهای صادر شود؛ همان لحظه لباسشان را پوشیدند و بدون پست راهی جبهه شدند. * شهید صیاد در قنوت نماز شب ما را دعا میکرد وی در خصوص ابراز علاقه شهید صیاد به خود، اضافه کرد: نهایت علاقه پدر به من این بود که میگفتند «در دعای کف دستم، دعایت میکنم» به طوری که در نماز شبها من، همسر و فرزندانم جزو همان 40 نفری بودیم که ما را دعا میکردند و احساس من این بود که ایشان میخواستند به ما بگویند که ما را خیلی دوست دارند. * پدر با وجود خستگی روزانه، شبها به امورات فرزندان رسیدگی میکردند وی در خصوص رسیدگی شهید صیاد شیرازی به امورات فرزندان، اظهار داشت: با وجود خستگی روزانه، چیزی که برای پدر مهم بود، این بود که به امورات فرزندان رسیدگی میکردند؛ ایشان بعد از جنگ بیشتر در کنار ما بودند و میتوانستند به امور ما رسیدگی کنند. *شهید صیاد معتقد بودند یک زن تحصیل کرده میتواند تحلیلگر و مادر خوبی باشد وی در خصوص نظر شهید صیاد در زمینه حضور زنان در اجتماع اظهار داشت: پدر خیلی دوست داشتند، یک خانم با پوشش اسلامی هم تحصیل کند و هم در اجتماع فعالیتهای مثبتی داشته باشد و میگفتند «نقش اصلی یک زن همسرداری و مادری است و اگر قرار باشد که زن در اجتماع حضور پیدا کند باید این توانایی را داشته باشد که در ابتدا در اولویت اول موفق باشد بعد به اولویت دوم پردازد» و ایشان به تحصیل یک زن خیلی اهمیت میدادند و بر این عقیده بود که اگر یک زن تحصیل کند، میتواند فرزندان خوبی را پرورش داده و تحلیلگر خوبی باشد. *پدر خیلی اصرار داشتند به خوبی رانندگی را یاد بگیرم فرزند شهید صیاد شیرازی با بیان خاطراتی از اخذ گواهینامه رانندگی بیان داشت: بعد از اخذ دیپلم، پدر به من گفت باید گواهینامه رانندگی بگیری، که پس از اخذ گواهینامه رانندگی در طول هفته 2 تا 3 روز بعد از نماز صبح با هم برای تمرین رانندگی میرفتیم. پیش میآمد در آن ساعات از صبح، با ماشین پارک شده در خیابان برخورد میکردیم و پدرم یادداشتی زیر برف پاک کن ماشین آسیب دیده میگذاشتند و آدرس محل کار و شماره تماس ارائه میدادند تا غرامت را به صاحب ماشین پرداخت کنند. *مشغله کاری پدر باعث نشد که ایشان از انجام تکالیف شانه خالی کنند وی اضافه کرد: در آن زمان که ما 4 فرزند به مدرسه میرفتیم، پدر عضو فعال اولیا و مربیان مدارس ما بودند و وقتشان را طوری تنظیم میکردند تا هر کاری که از دستشان بر میآمد، انجام دهند و معتقد بودند که خداوند عزتی به من داده و میخواهم از این عزت استفاده کنم و تا جایی که ممکن است دست افراد را بگیرم؛ هیچ وقت مشغله کاری باعث نشده بود که از انجام تکالیف شانه خالی کنند. *نگاه شهید صیاد در عین حال که خیلی جذاب بود، نافذ هم بود وی در خصوص عکسالعمل شهید صیاد شیرازی در مواجه با اشتباهات فرزندان اظهار داشت: هنگامی که اشتباهی از من سر میزد، پدر هیچ وقت مرا دعوا نمیکردند. نگاه پدر در عین حال که خیلی جذاب بود، نافذ هم بود و بدون اینکه پدر تهدیدی کرده باشند، با نگاه ایشان حساب کار دستم میآمد. در این مواقع پدر من میگفتند «ساعت 5 صبح جلسهای باهم داریم»؛ با همین حرف پدر شب تا صبح اضطراب داشتم و فکر میکردم که من چه کار کردهام که پدر با من جلسه دارد؛ جلسه با خواندن سوره والعصر شروع میشد و نکات لازم را به من گوشزد میکردند و زمانی که ایشان وقت برای جلسه نداشتند، تذکرات را در برگه یادداشت کرده و ارائه میدادند.
صیاد شیرازی در خصوص کمک کردن شهید صیاد در امر انتخاب همسر اظهار داشت: یکی از پررنگترین حضورهای پدر در زندگی من، در امر ازدواج بود. پدر بعد از هشت سال به خانه آمدند، احساس میکردم با هم غریبه شدهایم. دوستش داشتم ولی نمیتوانستم آنقدر که باید با ایشان حرف بزنم. ایشان در جلسات متعددی با من در مقوله ازدواج صحبت میکردند تا بتوانم راحتتر با ایشان صحبت کنم. یک سال به همین منوال گذشت. معمولاً پدر خواستگاران را به منزل دعوت نمیکرد و خودشان به محل کار آنها رجوع میکردند و اگر مورد پسند ایشان نبودند، خودشان جواب منفی میدادند. *در زمینه مشاوره سالها از تدابیر پدر غافل بودم فرزند شهید صیاد شیرازی در خصوص درد دلهای دختری و پدری با شهید صیاد بیان داشت: در حالی که پدر خیلی تلاش میکردند تا رابطه صمیمی با من برقرار کنند، نمیدانم چرا فاصله زیاد بود در حالی که فاصله قلبی باهم نداشتیم تا اینکه در یک ماه آخر از عمر ایشان، مشکل شخصی برایم پیش آمده بود. همیشه اقوام در مشکلاتشان از پدر کمک میگرفتند به طوری که گاهی اوقات ایشان برای حل مشکلات آنها تا مشهد میرفتند. با خودم گفتم یک بار هم من با پدر مشورت کنم. * شهید صیاد همیشه احساس میکرد از غافله شهدا جا مانده است صیاد شیرازی در پاسخ به این سؤال که تاکنون اتفاق افتاده بود که آرزو کنید شهید صیاد کارمند معمولی بودند و ساعات بیشتری در کنار شما بودند، اظهار داشت: این اتفاق شاید برای مادر میافتاد ولی برای ما نه. پدر با اینکه در منزل حضور نداشتند ولی حضور داشتند و همیشه احساس میکردیم که حواسشان به کارهای ما جمع است. پدر خیلی منظم بودند؛ با حضور ایشان در منزل مقید بودیم و بعضی اوقات بدمان نمیآمد که پدر به مأموریت رود. * خواب مادر برای دیدار پدر با امام (ره) تعبیر شد صیاد شیرازی ادامه داد: در هر مقطع زمانی افرادی حضور دارند که خیلی مخلص هستند و برخی افراد نمیتوانند چنین حسی را بپذیرند و اجازه نمیدهند این افراد کار کنند و زیرا اخلاص این افراد بزرگترین خطر برای آنها محسوب میشود. احساس میکنم پدر در شرایطی این چنینی قرار گرفتند و ما هیچ وقت بدگویی از فرد را از زبان پدر نشنیدیم و گاهی اوقات که پدر سکوت میکردند ما متوجه میشدیم که اتفاقاتی افتاده است که ایشان نمیخواهند صحبت کنند و میگفتند «اگر هرگونه شکافی بین ماست نباید دشمن متوجه شود تا سوءاستفاده کند». پدر گنجینه اسرار بودند حتی پیش ما هم حرفی نمیزدند. *اخلاص در عمل موجب جاودانگی پدر شد فرزند شهید صیاد شیرازی ادامه داد: من احساس میکنم 10 سال بعد از جنگ پدر مسئولیت خیلی مهمی نداشتند؛ در رسانهها و روزنامهها اسمی از پدر برده نمیشد. گاهی اوقات دوستان دانشگاهی به من می گفتند «پدر شما کجا فعالیت میکنند که هیچ نامی از ایشان نیست» پدر در خفا زحمت میکشید. * خداوند شهید صیاد را در دلهای مردم جای داد صیاد شیرازی افزود: در سالروز آزادسازی خرمشهر کسی از پدر دعوت نمیکرد که به عنوان یکی از فرماندهان دفاع مقدس در مراسم حضور داشته باشند. ایشان کسی بود که در عملیات بیتالمقدس 3 تا 4 شب اصلاً نخوابیده بود و زمانی که برنامه سالروز فتح خرمشهر را از تلویزیون مشاهده میکردند، میگفتند «فلانی این قسمت را اشتباه میگوید، اگر مرا دعوت کرده بودند؛ این قسمت را بهتر میگفتم» دلم میسوخت و اگر جای پدر بودم، احساس تأسف میکردم به خاطر اینکه کسانی که در صحنه نبودند در مراسم دعوت میشدند ولی پدر که در صحنه جنگ حضور مداوم داشتند، دعوتی از ایشان صورت نمیگرفت. *شهید صیاد معتقد بودند که هزار محافظ هم نمیتواند جلوی تقدیر را بگیرد صیاد شیرازی بیان داشت: ثمره زحمات و اخلاص پدر را در مراسم تشییع جنازه و عزاداری ایشان مشاهده کردیم به طوری که بعد از شهادت پدر حدود یک سال در منزل ما مراسم عزاداری بود و از نقاط دور میآمدند و ما با ابراز احساسات آنها مواجه میشدیم و طوری شده بود که ما باید پاسخگوی مردم بودیم که میگفتند «چرا شهید صیاد اجازه ندادند که محافظ داشته باشند که موجب شد چنین کسی را از ما بگیرند» ما در آن دوران باید به گونهای مردم را آرام میکردیم. *نهادینه کردن فرهنگ ولایتپذیری از عمده فعالیتهای پدرم بود صیاد شیرازی ادامه داد: عمده فعالیتهای شهید صیاد، نهادینه کردن فرهنگ ولایتپذیری بود و ایشان در هر جمعی در خط ولایت قرار گرفتن را پررنگ جلوه میکردند و میگفتند «خطها و جناحهای مختلف میگذرند ولی کسی که ماندگار است، ولایت است و رهبری کسی است که میتوانیم به ایشان اقتدا کنیم؛ ولایت تنها خطی است که تا ظهور آقا امام زمان (عج) در دسترس بوده و میتوانیم از ایشان پیروی کنیم» * پدر معتقد بودند در بازی فوتبال توکل مشکلات را حل میکند فرزند شهید صیاد شیرازی بیان داشت: پدرم ورزش فوتبال را خیلی دوست داشتند و میگفتند «اگر فوتبال را به دست من بسپارند، کاری میکنم که بازیکنان همیشه پیروز باشند» و ادامه میدادند «اگر در فوتبال به بحث مذهب و توکل به خدا توجه شود، خیلی از مسائل بازیکنان حل میشود». *عیدغدیرخم و آخرین دیدار با پدر صیاد شیرازی ادامه داد: روز عید غدیرخم وقتی به منزل رفتیم، پدر به دیدار آقا رفته بودند؛ مادر گفتند «پدر درجه سرلشکری گرفتهاند و قرار است که روز 29 فروردین مصادف با روز ارتش، آن را دریافت کنند» ما خیلی خوشحال شدیم چون همیشه منتظر بودیم که پدر درجه بالاتری بگیرد. زمانی که پدر به منزل آمدند، گلدان خریده بودند، گلدان را به مادر دادند و گفتند «این به پاس زحمات شما برای تلاش در زندگی و تربیت فرزندان است» به پدر گفتیم «پدر خدا را شکر درجه گرفتید؛ شیرینی بدهید» پدر با لبخند تشکر کردند و گفتند «خوشحالی من به خاطر این است که لحظهای که آقا میخواهند درجه را بر دوش من بگذارند، احساس میکنم که آقا از من راضی هستند وقتی ایشان از من راضی باشند، امام زمان (عج) از من راضی هستند و همین برای من کافی است؛ نفس درجه برای من اهمیتی ندارد». * نماز اول وقت، ولایتپذیری و مدیریت رمز موفقیت پدر بود وی بیان داشت: احساس میکنم خداوند مرگ پدر را به بهترین شکل رقم زد. زمانی که ایشان به شهادت رسیدند وصل محرم و صفر شد و تا چهلم ایشان هر شب در منزل ایشان مراسم زیارت عاشورا، دعای توسل شبهای جمعه دعای کمیل، برگزار میشد و گویی برنامهها مدیریت شده بود. |
به بهانه سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم مقاله مناظره عقل و عشق این شهید بزرگوار را برای مطالعه عاشقان شهادت در اختیار قرار می دهم باشد که شفیع ما باشند در آن دوران سخت ... راوی آماده باشید که وقت رفتن است عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو... واین هر دو ،عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود . در روز هشتم ذی الحجه ، یوم الترویه ، امام حسین آگاه شد که عمرو بن سعید بن عاص با سپاهی انبوه به مکه وارد شده است تا او را مخفیانه دستگیر کنند و به شام برند و اگرنه ... حرمت حرم امن را با خون او بشکنند . آنان که رو به سوی قبله خویش نماز می گزارند معنای حرمت حرم امن راچه می دانند ؟ کعبه آنان که درمکه نیست تا حرمت حرم مکه را پاس دارند ؛ کعبه آنان قصر سبزی است در دمشق که چشم را خیره می کند . آنجا بهشتی است که در زمین ساخته اند تا آنان را از بهشت آسمانی کفایت کند ... واز آنجا شیطان بر قلمرو گناه حکم می راند ، بر گمگشتگان برهوتِ وهم ، بر خیال پرستانی که در جوار بهشت لایتناهای رضوان حق ،سر به آخور غرایز حیوانی و دل به مرغزارهای سبزنمای حیات دنیا خوش داشته اند ، حال آنکه این همه ، سرابی است که از انعکاس نور در کویر مرده دل های قاسیه پیدا آمده است . کعبه قبله احرار است . رستگان از بندگی غیر؛ اما اینان بت خویشتن را می پرستند . امام برای اعمال حج احرام بسته است و لکن اینان احرام بسته اند تا شمشیرهای آخته خویش را ازچشم ها پنهان دارند ... شکستن حرمت حرم خدا برای آنان که کعبه را نمی شناسند چندان عظیم نمی نماید و اگر با آنان بگویی که امام حسین برای پرهیز از این فاجعه مکه را ترک گفته است در شگفت خواهند آمد... اما آن که می داند حرم خدا نقطه پیوند زمین و آسمان است ، درمی یابد که شکستن حرمت حرم آن همه عظیم است که چیزی را با آن قیاس نمی توان کرد. بلا در کمینِ نزول بود و ابرهای سیاه ازهمه سو ، شتابان ، بر آسمان دره تنگ مکه گرد می آمدند و فرشتگانِ همه آسمان ها در انتظار کلام « کُن » می قرار بودند ؛ و اذا قضی امرا فانما یقول له کن فیکون . در میان « کُن » و « یکون» تنها همین « فا » ( ف )فاصله است ، و آن هم در کلام ، نه در حقیقت . آیا امام که خود باطن کعبه است ، اذن خواهد داد که این بدعت عظیم واقع شود و حرمت حرم باخون او شکسته شود؟ ... خیر. امام حج را با نیت عمره مفرده به پایان بردند و آنگاه عزم رحیل را با کاروانیان در میان نهادند: « الحمدلله ، ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلی الله علی رسوله ... مرگ ، بر بنی آدم ، چون گردن آویزی بر گردن دختری زیبا آویخته است ، و چه بسیار است وَلَه و اشتیاق من به دیدار اسلافم ، {چون } اشتیاق یعقوب به دیدار یوسف ؛ و برای من قتلگاهی اختیار شده است که اکنون می بینمش . گویا می بینم که بند بند مرا گرگان بیابان ، بین نواویس و کربلا از هم می درند و از من شکمبه های خالی و انبان های گرسنه خویش را پر می کنند .» «گریزگاهی نیست از آنچه بر قلم تقدیر رفته است . رضایت خدا ، رضایت ما اهل بیت است ؛ بر بلایش صبر می ورزیم و او نیز با ما در آنچه پاداش صابرین است وفا خواهد کرد . اگر پود از جامه جدا شود، اهل بیت نیز از رسول خدا جدا خواهند شد ... آنان در حظیره القدس با او جمع خواهندآمد ، چشمش بدانان روشن خواهد شد و بر وعده ای که بدانان داده است وفا خواهد کرد . اکنون آن که مشتاق است تا خون خویش را در راه ما بذل کند و نفس خود را برای لقای خدا آماده کرده است ... پس همراه با عزم رحیل کند که من چون صبح شود به راه خواهم افتاد . ان شاءالله .» راوی صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد. خدایا ، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بوده اند ، و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی ؟ آنان را می گویم که عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ کره ارض است . هیهات ما ذلک الظن بک ـ ما را از فضل تو گمان دیگری است . پس چه جای تردید؟ راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا بر می خیزد. واگر نه ، این راحلان قافله عشق ، بعد از هزار و سیصد چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفته اند ؟ الرحیل ! الرحیل ! اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را ! اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است . جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی ، و این است که ما را کشکشانه به خویش می خواند . « ابوبکر عمر بن حارث » ، « عبدالله بن عباس » که در تاریخ به « ابن عباس » مشهور است، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر و بالاخره محمد بن حنیفه ، هر یک به زبانی با امام سخن از ماندن می گویند ... و آن دیگری ، عبدالله بن جعفر طیار ، شوی زینب کبری ، از «یحیی بن سعید » ، حاکم مکه ، برای او امان نامه می گیرد... اما پاسخ امام در جواب اینان پاسخی است که عشق به عقل می دهد ؛ اگر چه عقل نیز اگر پیوند خویش را با سرچشمه عقل نبریده باشد ، بی تردید عشق را تصدیق خواهد کرد . محمد بن حنیفه که شنید امام به سوی عراق کوچ کرده است ، با شتاب خود را به موکب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت : « یا حسین ، مگر شب گذشته مرا وعده ندادی که بر پیشنهاد من بیندیشی ؟ » محمد بن حنیفه ، برادر امام ، شب گذشته او را از پیمان شکنی مردم عراق بیم داده بود و از او خواسته بود تا جانب عراق را رها کند و به یمن بگریزد . امام فرمود: « آری ، اما پس از آنکه از تو جدا شدم ، رسول خدا به خواب من آمد و گفت : ای حسین ، روی به راه نِه که خداوند می خواهد تو را در راه خویش کشته بیند.» محمد بن حنیفه گفت :« انا لله وانا الیه راجعون ...» راوی عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو ؛ و این هر دو ، عقل و عشق را ، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد ، عشق را در راهی که می رود ، تصدیق خواهد کرد ؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست . عبدالله بن جعفر طیار ، شوی زینب کبری نیز دو فرزند خویش ـ « عون » و « محمد » ـ را فرستاد تا به موکب عشق بپیوندند و با آن دو ، نامه ای که در آن نوشته بود :« شما را به خدا سوگند می دهم که ازاین سفر بازگردی. از آن بیم دارم که در این راه جان دهی و نور زمین خاموش شود . مگرنه اینکه تو سراج مُنیر راه یافتگانی ؟»... و خود از عمروبن سعید بن عاص درخواست کرد تا امان نامه ای برای حسین بنویسد و او نوشت . راوی عجبا! امام مأمن کره ارض است و اگر نباشد ،خاک اهل خویش را یکسره فرو می بلعد ، و اینان برای او امان نامه می فرستند ... و مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست ؟ عقل را ببین که چگونه پاسخ می گوید :« آن که مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت می کند هرگز تفرقه افکن نیست و مخالفت خدا و رسول نکرده است . بهترین امان ، امان خداست .و آنکس که در دنیا از خدا نترسد ، آنگاه که قیامت برپا شود در امان او نخواهد بود . و من از خدا می خواهم که در دنیا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم ... » عبدالله بن جعفرطیار بازگشت ، اگرچه زینب کبری و دو فرزند خویش ـ عون و محمد ـ را در قافله عشق باقی گذاشت . راوی یاران ! این قافله ، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات می رسد ، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان می رسد که :الرحیل ، الرحیل . از رحمت خدا دور است که این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد. ای دعوت فیضانی است که علی الدوام ، زمینیان را به سوی آسمان می کشد و ... بدان که سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی که در آن ، چشمه خورشید می جوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن ؛ حسین ، حسین ، حسین ،حسین . نمی تپد ، حسین حسین می کند . یاران ! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن ، که گذرگاه است ... گذر از نفس به سوی رضوان حق . هیچ شنیده ای که کسی در گذرگاه ، رحل اقامت بیفکند ؟... و مرگ نیز در اینجا همان همه با تو نزدیک است که در کربلا ، و کدام انیسی از مرگ شایسته تر ؟ که اگر دهر بخواهد با کسی وفا کند و او را از مرگ معاف دارد ، حسین که از من و تو شایسته تر است . الرحیل ، الرحیل ! یاران شتاب کنید. |
بچه ها تحویل سال یادش بخیر هویزه چییده بودیم تو سفره سربند و یک سرنیزه بچه ها خیلی گشتن تو جبهه سیب نداشتیم بجای سیب تو سفره کمپوتشو گذاشتیم تو اون سفره گذاشتیم یه کاسه سکه و سنگ سمبه به جای سنجد یه سفره رنگارنگ اما یه سین کم اومد همه تو فکری رفتیم مصمم و با خنده همه یک صدا گقتیم به جای هفتیمن سین تو سفره سر میزاریم سر کمه هر چی داریم پای رهبر می زاریم
نوروز و ایام عید که میشد، در شرایط عادی جبهه و جنگ تا پنج روز از صبحگاه خبری نبود، عیدی بچهها سکههای یک تا 50 ریالی و اسکناسهای 100 تا 1000 ریالی متبرک به دست حضرت امام رضوان الله تعالی علیه بود؛ همچنین پولهایی که یادگاری نوشته شده بود از سوی خود بچهها یا فرماندهان بود.
مثل هفت سین گردان تخریب لشگر27 که عبارت بود از: ?ــ مین «سوسکی»، ?ـ مین «سبدی» ?ـ سیم تله، 4ـ سیم چین، 5ـ سیم خاردار،?ـ سرنیزه ، 7ـ سی، چهار(c4) که نوعی خرج و مواد منفجره غیر حساس بود. یا در مواردی سوزن اسلحه، سیمینوف، سمبه و سنگر را هم به عنوان مواردی از هفت سین ذکر کردهاند که در جای دیگر معمول بوده است.
|
دوکوهه حسینیه حاج همت نمایی از دوکوهه چزابه چزابه چزابه اروند کنار اروند اروند
|
از دوستان عزیز التماس دعای شدید داریم . برای شفای همه مریضا 5 صلوات به نیت 5 تن آل عبا بفرستید و برای شفای مریض ما هم دعا بفرمایید. اللهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم |
اگر عبد نباشی ، بهت کربلا دودمانت را به باد خواهد داد... کوفیان اگرچه نمی خواستند اما حسین را کشتند....
|
به مناسبت بیست و هشتمین سالگرد شهادت حسن پالاش برآن شدیم که گوشه ای از زندگی نامه پر بار و پرثمر ایشان را در این وبلاگ که به نام و یاد او نگاشته شده است در اختیار علاقه مندان قراردهیم . باشد که عاشقان شهدا خود توشه گیرند و…
زندگی نامه شهید حسن پالاش
حسن کارگرزاده ای بود که درماه صفر 1340 در شهر تهران پا به عرصه وجود نهاد. اگر چه خانواده اش از نظر مادی درسطح پایین قرار داشتند ،از لحاظ اعتقادی و معنوی بالابودند. پدرش که ابتدا، دریک مغازه خواربارفروشی کار می کرد، سپس کارگر نانوایی شد و بعداز مدتی به شغل اولیه خویش روی آورد "حسن"را از سنین کودکی همراه خود به هیاتها و جلسات مذهبی می برد. پدر و پسر هردو در نمازهای جماعت شرکت می کردند و از معنویات دیگر مسجداین سنگر اسلامی بهره می گرفتند. "حسن " پس از طی دوران تحصیل ابتدائی و راهنمائی به هنرستان رفت و چون در یک خانواده ی کارگری پا به عرصه ی گیتی نهاده بود و ازهمان ابتدای زندگی این دنیا ، عملاً مزه فقر را حس کرده و دانشجوی رشته برق هنرستان هم بود .روزهای تعطیلی و ساعات بی کاری در منازل به سیم کشی ساختمان ،نصب اف اف و سیم پیچی دینام می پرداخت تا چرخ اقتصاد خانواده را به حرکت بیشتری وادار نماید . در جریان انقلاب ، وی مثل بیشتر مردم تحت ستم رژیم طاغوتی هوشیارتر شد : تبلیغات گسترده ای را علیه نظام ستم شاهی آغاز نمود ، بطوریکه مأ موران پاسگاه ژاندارمری محل سکونتشان واقع در جاده ساوه اورابه شدت تحت نظر داشتند و حسن مجبور شده بود در خانه عمو ، خاله و سایر منسوبین خویش پنهان گردد تا به دام مزدوران آن رژیم گرفتار نشود . اعلامیه ها ونوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) را تکثیر و به مشتاقان وعلاقمندان می رسانید تا آگاهی سیاسی مذهبی آنها بالاتر رود و در اکثر تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد .روزهای سرنوشت ساز 21 و22 بهمن سال 1357 در آزاد سازی پادگان جی از دست مأموران طاغوتی و سپردن آن به انقلابیون ، نقش فعالی داشت و پس از 48 ساعت دوری از اعضای خانواده ، با یک قبضه تفنگ ژ3 به میان آنها باز گشت و مژده تسخیر آن پادگان را، همراه دوستانش به آنان داد. بعد از آنکه درخت مقدس انقلاب به بار نشست و به آن همه سیاهی ،ظلمت و سیاهکاری پایان داد ونهادهای انقلابی با پیشنهاد امام خمینی (ره) ازبین توده های مردم یکی پس از دیگری جوشیدند ، با جهاد سازندگی محل مسکونیشان همکاری زیادی داشت و درسال 1358 که از طرف برق منطقه ای بخش منیریه می خواستند ، برق به منازل اهالی ساکن کوی زاهدی سابق برسانند ، باکمبود نیرو مواجه بودند وی دواطلبانه پذیرفت و وسیله ای شد تا درکمترین فرصت بیش از سیصد خانوار از نعمت برق بهره مند گردند .می کوشید تا در محیط هنرستان منافقان را شناسایی وبه دیگران معرفی نماید .درانتخابات مجلس و ریاست جمهوری مأموریتهایی که از طرف فرمانداری به وی سپرده می شد با دقت و دلسوزی انجام می داد. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران به عضویت آن نهاد انقلابی در آمد و با وجود اینکه برگ معافت نظام پزشکی را داشت ، داوطلبانه ثبت نام نمود و پس از پایان دوره آموزش نظامی در مهر ماه 1359 به جبهه اعزام شد و د ر چند عملیات از جمله گیلانغرب حضوری فعال داشت و مدت چهارده ماهی که با مزدوران بعثی مبارزه ورزمی بی امان می نمود ، فقط سه با آن هم هر دفعه 4 روز به تهران آمد ودر آخرین مرخصی مادرش به وی گفته بود :« حسن جان دیگر بس است . » که وی پاسخ داده بود:« شما در جریان نیستید ، چگونه راضی می شوید ،مادران و خواهران مسلمان ما مورد تجاوز صدامیان کافر قرار بگیرند ومن دراینجا باشم ؟» وبه این ترتیب رضایت مادر را جلب و برای آخرین مرتبه به میعادگاه عاشقان الله و روح الله شتافت و درتاریخ 21/9/60 یعنی ماه صفری که تولد یافته بود در اثر اصابت ترکش متجاوزان بعثی چشمان خدابین رااز مظاهر دنیا برگرفت و انشاءالله به باغهای بهشت گشود. بارسیدن این خبر به پدر دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا این حسن رادر ماه صفر به ما عنایت فرمودی و در همین ماه نیز که شهادت امام بزگوارمان امام حسن (علیه السلام ) واقع گشته و به همین مناسبت اورا نامگذاری کرده بودیم ، از ما پس گرفتی . حالا از تو می خواهیم که لیاقت آن را به مابدهی که راه وی را انشاءالله ادامه بدهیم . شهید در نامه ای که از جبهه برای پدر ومادرش فرستاده و نوشته است :اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید بحمدالله سلامتی برقرار است. و هیچگونه نگرانی و ملالی نیست و فعلا مشغول می باشم وبه یاری خدا وندامیدوارم هستم وبس. در نامه ها نوشته بودید، مدتی است نامه ننوشتم و تلفن هم نزدم و تااندازه ای ناراحت هستید و من نمیدانم ناراحتی شما برای چیست ؟ اگر از لحاظ نارساییهای جبهه ،ناراحت هستید که با یاری خداوند و همت مردم مسلمان، کمبود و ناراحتی نیست و از نظر نیرو وضع و اوضاع خوبست. و درنامه ی دیگری به دایی خویش نوشته است : ...... ومن نیز امید آن دارم که درصف لشکریان اسلام قرار گرفته باشم و ازاینکه دوستان وهمسنگرا را سلام رسانیدید ، متشکرم . خوب دائی جان ، درطی نامه نوشته بودید ، گاهی اعمالی از بعضی اشخاص سر می زند که آدمی رامأیوس می کند، اعمالی صورت می گیرد ولی باید برای خدا مأیوس نشد و قاطعانه باید پیشرفت و هرگز نباید مأیوس شد. وضع به طور کلی در اینجا خوبست و برادران با ایمان ما در مقابل نوکران آمریکا همچنان ایستاده و آنهارا به هلاکت می رسانند مابااینکه هیچ سازماندهی و انسجام ارتشی نداریم ، در مقابل ستونهای پیاده نظام و کفار می ایستیم و آنقدر ترسو وبزدل هستند که از مرده و جسدمان نیز می ترسند . البته نباید فراموش کرد ، همانطور که امام بزگوارمان گفت: این اسلام است که در مقابل کفر ایستاده است ، نه چیز دیگر . نامش جادوانه و راهش پررهرو باد.
|
حرف اول : خداوند بی نهایت است وبی مکان وبی زمان، اما آن قدر مهربان است که به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایما ن تو کارگشا ، پس زبانها را از آلودگی دور کنیم و بپرهیزیم از هر ناجوانمردی و ناراستی و نامردی . چنین کنیم تا ببینیم که خداوند چگونه در زندگی همراهیمان می کند . |
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود گوشه ی چشمی به ما کنند
|
همیشه آنگاه که حقیقت پوشی رونق می گرفت ، آنها بودند که با شهادت خود یک بار دیگر وجدان خفته انسانها را بیدار می ساختند و اجازه نمی دادند که حقیقت را به ثمن بخس دنیا به فروش برسانند . این چنین است که عظمت شهید دیگرعجیب نیست ، چرا که شهید نمادی است از حقیقت ، عدالت ، شرف، غیرت ، مسئولیت ، استقامت ، ایثار ... اگر شهید نبود فضلیت در جان بشریت تداوم نمی یافت . تنها به مدد شهید است که فضیلت در تاریخ زنده مانده است .
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
||