سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  • عاشق سامرا ( پنج شنبه 91/9/30 :: ساعت 1:5 صبح)

  • سلام محمود عزیز .

    سلام برتو که نوجوان 15 ساله ای بیش نبودی رفتی و

    حالا سرداری بزرگ و رشید برگشتی.

    موقع رفتن شناسنامه جعلی بردی تا اعزامت کنند....

    حالا  بعداز 26 سال اومدی ، تا راهنمای ما باشی .

    توی مراسم تشیع تو شاهد بودم که توی اون چند لحظه که تو را روی دوش مردم می بردند ،دختری مانتویی  به احترام تو چادر سرکرد .

    با اومدنت خیلی کارها می کنی و این یه نمونه کوچک بود .

    محمود مهاجر عزیز یه تغییری هم در ما بوجود بیار .

     

    بازگشت این پرستوی عاشق را تبریک می گویم .

    درضمن مراسم تشیع و تدفین فرداساعت 9 صبح از مسجد الرضا  محله تختی به سمت بهشت زهرا قطعه 26 برقرار خواهد بود .

     



  • عاشق سامرا ( دوشنبه 88/8/18 :: ساعت 7:0 صبح)

  • آرزو

    دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.
    آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»

    منبع :کتاب کرامات شهدا   -  صفحه: 75

    راوی : خاطره از بسیجی محمد


     



  • عاشق سامرا ( سه شنبه 88/7/28 :: ساعت 2:40 صبح)

  •  

     

    نذرصلوات

    رسم بود که بچه‌ها برای سلامتی و صحت خودشان و سایر مجروهان و بیماران در جبهه، نذر صلوات می‌کردند و صبح‌ها دسته جمعی آیةالکرسی می‌خواندند، هم‌چنین آیه‌ی (امن یجیب...) را.
    یکی دیگر از این قبیل نذرها، نذر عزیمت به مشهد مقدس بود، برای رفع مشکلات و شفای عاجل دوستان و عزیزان گرفتار و دردمند.

    منبع :کتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم)   -  صفحه: 232 

     



  • عاشق سامرا ( سه شنبه 88/7/28 :: ساعت 2:29 صبح)

  •  

    دیدار با آقا امام زمان (عج)

    شهید اوحانی از منطقه برمی‌گردد تا وضع را تشریح کند و آقای کاملی هم می‌آید تا نتیجه‌ی کارها را گزارش دهد که می‌بینند آقامهدی با تواضعی عجیب، با کسی صحبت می‌کند و چشمانش خورشیدوار می‌درخشند، انگار دریایی از نور است که به یک سمت سراریز شده است و لب‌هایش با تبسمی نمکین با کسی راز می‌گویند، صحبت در حریم است و همه بی‌خبرند و باید بی‌خبر بمانند. پیک وصال آمده است و پیغام وصل دارد.
    نگاه شهید اوحانی و برادر کاملی در یکدیگر تلاقی می‌کند و آن‌گاه شهید اوحانی با صدایی لرزان _ با توجه به برادر کاملی _ می‌گوید: «خداوندا....!» آقا مهدی دارد با مولایش سخن می‌گوید.
    برادر کاملی و شهید اوحانی می‌گریند که یک‌‌مرتبه آقا مهدی باکری کمر راست می‌کند و برمی‌خیزد راست قامت و استوار؛ طرفی گرانبها بسته است، همین طرفه‌العین می‌ارزید به آن همه بی‌خوابی و خستگی.
    شهید اوحانی حس می‌کند که بعد از این معراج باید با مهدی سخنی بگوید، اما دیگر قدرت تکلم از او گریخته است. نمی‌داند چه بگوید و چگونه؟ و بریده بریده جمله‌ای را سرهم می‌کند:
    «آقا مهدی...خلاصه ...انشا‌الله ....ما را حلال کنید!».

     

    منبع :کتاب کرامات شهدا   -  صفحه: 101

     




    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    اسلام علیک یا ابا عبد الله
    خدایا...
    عید بر شما مبارک
    برنامه های هفته دفاع مقدس
    ماه شادی اهل بیت
    دردانه امام رضا علیه السلام
    سرباز شش ماه
    یا من اسمه دوا
    [عناوین آرشیوشده]